سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشیدن مانند با چشم دیدن نیست؛ زیراگاه چشمها به صاحبانش دروغ می گویند، ولی خرد به آنکه از وی اندرز خواسته، نیرنگ نمی زند . [امام علی علیه السلام]
Ula - اس ام اس سرکاری و جوک
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • پادشاهی  4  همسر داشت

    او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترین ها هدیه میکرد.

    همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود.

    همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد.

    همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد.

    روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود میگفت " من  4  همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام."

    بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت "من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه میشوی؟" او جواب داد "به هیچ وجه !" و در حالی که چیز دیگری میگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت.

    پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟" او جواب داد " نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد.

    بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت "من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می آیی؟ او گفت "متأ سفم! در این مورد نمیتوانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم". جواب او همچون گلوله هایی از آتش پادشاه را ویران کرد.

    ناگهان صدایی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمی کند به کجا روی، با تو می آیم." پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوءتغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم.

    در حقیقت، همه ما در زندگی کاری خویش  4  همسر داریم.

    همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به این که تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده ایم و به او پرداخته ایم، هنگام ترک سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها می گذارد.

    همسر سوم ما، موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال می یابد.

    همسر دوم ما، همکاران هستند. فرقی نمی کند چقدر با هم بوده ایم، بیشترین کاری که می توانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند.

    همسر اول ما عملکرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشی از آن غفلت مینماییم. در صورتی که تنها کسی است که همه جا همراهمان است. همین حالا احیاءش کنید، بهبودش ببخشید و مراقبش باشید.

     



    یکشنبه 86/6/11
    نظرات دیگران: نظر

    مادر: پسرم، من دارم می رم خرید یه وقت به کبریت دست نزنی ها؟

    پسر: نه مامان جون من خودم فندک دارم!

     



    یکشنبه 86/6/11
    نظرات دیگران: نظر

    روزی مردی یک ماهیگیر را دید که در حال گرفتن ماهی بود اما فقط ماهی های کوچک را نگه میداشت و ماهی های بزرگ را دوباره در رودخانه رها میکرد.

    مرد تعجب کرد و پرسید برای چه ماهی های بزرگ و بهتر را رها میکنی و کوچک تر ها را نگه میداری.

    ماهیگیر گفت من دوست دارم که ماهی بزرگ به خانه ببرم اما ماهی تابه من کوچک است و ماهیهای بزرگ در آن جا نمیشود.

     



    شنبه 86/6/10
    نظرات دیگران: نظر

    هر وقت کسی رو دیدی

    احساس کردی می خواد بغلت کنه

    و

    فقط تو می بینیش...

    زبونت بند اومده...

    صدایی نمی شنوی...

    زمان نمی گذره...

    .

    مطمئن باش عزرائیله!

     



    شنبه 86/6/10
    نظرات دیگران: نظر

    مرد مومنی تمام عمر دعا میکرد که خدایا بگذار من در بخت آزمایی برنده شوم.

    اما او همچنان فقیر ماند و بعد از مرگ، چون مرد مومنی بود او را به بهشت بردند.

    اما او از ورود به بهشت امتناع کرد و شکایت کرد که چرا در زندگی خداوند اجازه نداد در بخت آزمایی برنده شود.

    خداوند جواب داد من برای کمک به تو همیشه آماده بودم اما با وجود این که من میخواستم به تو کمک کنم اما تو حتی یک بلیط بخت آزمایی نخریدی

     



    جمعه 86/6/9
    نظرات دیگران: نظر

    مسافر: آقا چرا سر پیچ اینقدر تند می ری؟

    راننده: تو هم اگه می ترسی مثل من چشاتو ببند.

     



    جمعه 86/6/9
    نظرات دیگران: نظر

    دو کشتی جنگی ماموریت یافته بودند برای آموزش نظامی به مدت چند روز در هوای طوفانی مانور بدهند.

    من در کشتی فرماندهی خدمت میکردم و با نزدیک شدن شب در عرشه کشتی نگهبانی میدادم.

    هوای مه آلود سبب شده بود که دید کمی داشته باشیم.

    نیمه های شب دیده بان به فرماندهی گزارش داد نوری در سمت راست جلو کشتی دیده میشود.

    ناخدا پرسید آیا نور ثابت است یا حرکت میکند.

    دیده بان جواب داد ثابت است و در مسیر ماست و با آن برخورد خواهیم کرد.

    ناخدا دستور داد به آن کشتی علامت بدهید که 20 درجه تغییر مسیر بدهد.

    جواب علامت این بود که شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید.

    ناخدا گفت علامت بدهید من فرمانده هستم و آنها باید 20 درجه تغییر مسیر بدهند.

    جواب آمد اینجا فانوس دریایی است و بهتر است شما 20 درجه تغییر مسیر بدهید.

     



    پنج شنبه 86/6/8
    نظرات دیگران: نظر

    یک زوج در اوایل  60  سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.

    ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.

    خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.

    پری چوب جادووییش رو تکون داد و

    اجی     مجی    لا ترجی

    دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و  شیک در دستش ظاهر شد.

    حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:

    خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری  30  سال جوانتر از خودم داشته باشم.

    خانم و پری واقعا ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه  !!!

    پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

     اجی     مجی    لا ترجی

    و آقا  92  ساله شد!

     



    پنج شنبه 86/6/8
    نظرات دیگران: نظر

    اولی: آقا این همسایه مون ساعت 2 نصفه شب هی با مشت میکوبید به دیوار خونمون!

    دومی:عجب آدم های مردم آزاری پیدا میشن. حتماً نذاشتن بخوابی؟

    اولی:نه،خوشبختانه خواب نبودم، داشتم شیپور تمرین می کردم!

     



    پنج شنبه 86/6/8
    نظرات دیگران: نظر

    سر جلسه خواستگاری...

    بعد از نیم ساعت سکوت!

    مادر داماد: ببخشین، کبریت دارین؟

    خانواده عروس: کبریت؟! کبریت برای چی؟!

    مادر داماد: والا پسرم می خواست سیگار بکشه...

    خانواده عروس: پس داماد سیگاریه...؟!

    مادر داماد: سیگاری که نه... والا مشروب خورده، بعد از مشروب سیگار می‌چسبه...

    خانواده عروس: پس الکلی هم هست...؟!

    مادر داماد: الکلی که نه... والا قمار بازی کرد، باخت! ما هم مشروب دادیم بهش که یادش بره...

    خانواده عروس: پس قمارم بازی می‌کنه...؟!

    مادر داماد: آره... دوستاش توی زندان بهش یاد دادن...

    خانواده عروس: پس زندانم بوده...؟!

    مادر داماد: زندان که نه... والا معتاد بوده، گرفتنش یه کمی بازداشتش کردن...

    خانواده عروس: پس معتادم بوده...؟!

    مادر داماد: آره... معتاد بود، بعد زنش لوش داد...

    خانواده عروس: زنش؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

     



    چهارشنبه 86/6/7
    نظرات دیگران: نظر

    <   <<   16   17   18   19   20   >>   >


    لینک باکس

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 189
    بازدید دیروز: 4
    کل بازدید :380708

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    Ula - اس ام اس سرکاری و جوک

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<